///
سنگی در دستم
کلاغی در ذهنم . . .
از خودم میترسم .
..
..
بیچاره سنگی که در دست کودک است
نمیداند سر کلاغ را بشکند
یا دل کودک را . . .
سال ها بعد نام مرا باران و باد
نرم و آهسته می شویند از رخسار سنگ
گور من تنها میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ . . . فروغ فرخزاد.
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست
پرسیدند : کجا میروی؟
گفت : میروم با آتش بهشت را بسوزانم
و با آب جهنم را خاموش کنم
تا مردم خدا را به خاطر عشق به او بپرستند
نه به خاطر بهشت و ترس از جهنم . . .
یک بحر . . . سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر میشدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه سوز .
پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست؟
نالید و گفت :سر کجا و چشمه از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم ز خنده زدم ، گفت : نابجاست . . .
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد
از او پرسیدند:ایا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت:چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم
پادشاه گفت:الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد
صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند که با خطی ناخوانا نوشته بود::
ای پادشاه ! من هر شب با همین لباس کم سرمارا تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در اورد!!!.
تعداد صفحات : 2